عرفان عرفان ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

عرفان جون

اولین سیزده بدر عزیزم

ا مروز با مامان جون و خاله زهرا اینا رفتیم پارک نزدیک خونه خاله اینا و حسابی خوش گذروندیم ولی عشق مامان کلافه بود و دائما گریه میکرد و بی تاب بود؛ مجبور شدم بیشتر وقت رو توی ماشین بمونم چون هوا بادی بود و گل پسر تحمل نداشت. این اولین تجربه سیزده بدری عمرم بود که توی ماشین گرم و تنها داشتم از طبیعت لذت میبردم ؛ عیبی نداره عزیزم اینم عالمی داره... عرفان دار شدن تاوان داره دیگه ، اینم یه جورشه نانازی باباحسین و عمومهدی ناهار برامون جوجه کباب کردن و مامان جون آش درست کرده بود و ما هم بخور بخور راه انداخته بودیم و حالشو بردیم عزیزم ولی حیف که شما جز شیر بنده چیز دیگه ای نمیتونی نوش جان بفرمایی (یکشنبه 91/01/13) ...
23 ارديبهشت 1392

اولین باری که به کمک مامان با دو تا پاهای کوچولوت راه رفتی

بعدازظهر بابا حسین برای کنکور شدید درس میخوند و ما هم حوصله مون سر رفته بود و مونده بودیم کجا بریم که قرعه به نام مامان جون اینا در اومد و رفتیم خونه شون ؛ اونا هم انگاری دنیا رو بهشون داده باشی کلی باهات بازی کردن و نازت رو خریدن و خلاصه کلی بهت خوش گذروندن بالاخره موفق شدیم بعد کلی تلاش و زحمت کمکت کنیم تا تنبل مامانی روی پاهای ناز کوچولش راه بره خیلی خوشت اومده بود و ذوق زده شده بودی و خنده از روی لبات محو نمیشد و دوست داشتی همش راه بری ولی چون پاهای کوچولوت هنوز کم توان مامانی اجازه نداد زیاد راه ببرمت و گفت برای ستون فقراتت ضرر داره اما مگه شما کوتاه میومدی... آقا  شنبه 91/01/12    ...
14 ارديبهشت 1392

اولین حمام پر ماجرا بهمراه مامان بی تجربه

مامان جون و باباجون بسلامتی رفتن کربلا و خاله زهرا هم آماده میشد برای سفر به جزیره کیش ، مامان کم تجربه ات هم مجبور بود به تنهایی حمومت کنه و کلی استرس داشت که ماهی کوچولوی نانازش خدایی نکرده اتفاقی براش نیفته ، عرفان خان ناقلا هم فهمیده بود که مامان زهره تنهایی میخواد حمومش کنه از ترس تموم چشماش رو باز کرده بود و تلاطم و دست و پا زدنش خیلی زیاد شده بود ولی شیر آب رو باز کردم و برات شعر خوندم با ادا و اطوارهای بچه گونه باهات حرف زدم کلی خوشحال شده بودی و دوست داشتی آب بازی رو ادامه بدیم ...وای که چقدر شستن تن یه فرشته کوچولو لذت داره ... وقتی سربلند از این کار سخت بیرون اومدم انگاری تموم دنیارو بهم داده بودن ، همون موقع خاله زهر...
14 ارديبهشت 1392

سومین واکسن = پایان چهار ماهگی

با هم رفتیم تا واکسن بزنیم و بعد تزریق ؛ عزیزم حسابی عصبانی بود و بعدش رفتیم خونه مامان جون تا پرستاری اون بنده های خدا شروع بشه ... خدا عوضشون بده خیلی زحمت میدیم بهشون ... سایه شون از سرمون کم نشه انشاله ... 90/12/15       ...
14 ارديبهشت 1392

اولین باری که جغجغه ات رو با دستای خودت نگهداشتی

جغجغه ای که باباحسین برات از آستارا خریده بود و دادم دستت و به کمک مامان گرفتی توی دستای کوچولوت و نگهداشتی بالای سرت ، منم کلی ذوق کردم که عرفان خان آقا شده ولی تعادل نداشتی و کوبیدی به بالای آبروت و شروع کردی گریه کردن ... عزیزم دستات همیشه پرتوان باشه مامان فدات بشه ... سه شنبه 90/11/25  ...
14 ارديبهشت 1392

اولین باری که روی پاهات ایستادی

مامان جون رو پاهات نگهت داشت و حضرتعالی بدون چپ و راست شدن روی پاهای کوچولوش ایستاد و کلی ذوق زده شده بود و از خوشحالی قهقه میزد... ما هم که از ذوق و شوق سر از پا نمی شناختیم و دوربین بدست از بزرگترین و قدرتمندترین بازیگر نقش اول مرد دنیا فیلم و عکس میگرفتیم ... انشاله همیشه مقاوم و محکم روی پاهات بایستی البته فقط بکمک خداوند مهربون ... 90/11/07 ...
12 ارديبهشت 1392

اولین باری که به پهلو چرخیدی

بابایی داشت تعویضت میکرد و یهو دیدم که به سمت چپ چرخیدی و کلی ذوق کردیم که عشقمون چرخیدن یاد گرفته ... تازه بعدشم توی رختخوابت گذاشته بودمت بعد دوباره به سمت راست چرخیدی و خیلی خوشحالم کردی که سالمی عزیزدلم ... 90/10/25 یکشنبه ...
12 ارديبهشت 1392

ختنه کردن گل پسر

شنبه 90/10/10   ساعت 5/20 رفتیم مطب دکتر مدیا اشرقی (شهرزیبا) که از دوستان دکتر حاتمیان بود  تا عرفان جونم مسلمون بشه. عزیزم کلی سر و صدا راه انداخته بود و گریه اش دیوونه ام کرده بود ( البته حق داشت چون درد می کشید عزیزم ) ، من از ترس و ناراحتی داخل اتاق جراحی وارد نشدم ولی باباحسین و مامان جون کنارت بودند. بعد از جراحی سریع اومدی پیش مامان و شیر خوردی و کمی آرومتر شدی ... الهی درد و بلات بجون دشمنات و بدخواهات ... شب مامان جون موند کنارمون تا تنها نباشیم ولی ناقلای مامان تا صبح ناله میکرد و بیخوابم کرد ولی فدای یه تار موش عزیز دل مامانی ... عاشقتم ناناز   جشن ختنه سورون گل پسر ( 2شنبه  90/10/12) ...
12 ارديبهشت 1392

افتادن بندناف گل پسر

  ٢٤/٠٨/٩٠ = سه شنبه مصادف با نهمین روز تولدش بود ، وقتی مامان جون داشت تعویضت میکرد یهو با کلی ذوق گفت زهره بدو بیا بندناف عرفان خان افتاد... منم با کلی ذوق و شوق خودمو بالای سرت رسوندم و خیلی خوشحال شدم ولی سر درد امونم رو بریده دعام کن زودی خوب شم ... بعدازظهر ، باباحسین بند ناف گل پسر رو برد مسجد امام رضا ( شهرزیبا-بلوار تعاون - خ عدالت ) چال کرد ، جون از قدیم رسمه که بند ناف یه مکان خوب و خاص چال بشه ، بهمین خاطر بابایی مسجد رو انتخاب کرد که گل پسر متدین و  صالح بشه انشاله ...           ...
4 ارديبهشت 1392

نامگذاری پسر گلم در شب هفتم ولادت

٢١/٠٨/٩٠ = شنبه باباجون در حضور مامان جون و دایی ها و خاله ، توی گوشهای شنوات اذان و اقامه گفت و بعدشم اسمت رو گذاشت عرفان چون در روز عرفه دنیا اومدی عشق من و بعدش همه دست به دست چرخوندنت و برات آرزوی تندرستی و موفقیت کردن و بعدش که نامگذاری تموم شد باباحسین گل و گلاب بهمون شام داد (جوجه کباب + مخلفات ) که خوردن داشت و چسبید.       ...
4 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عرفان جون می باشد